خدا ...

دیشب با خدا خیلی حرف زدم ...باهم همه خاطراتمو مرور کردیم ... از همون کوچولوییام ...از اون موقع هایی که من یادم میومد ...خندییدم ...گریه کردیم ...بعد فهمیدیم که من از بچچگی تنها بوودم ...از همون موقع ها توو تنهاییام تنها بوودم ...

همون موقع هام با آدمای خیالی زندگی کردمو حرف زدم ...الانشم همینم ... این عادت مسخره که نمیتونم با کسی حرف بزنمو دردو دل کنم داره منو میکشه ...چون لبریز شدم ...پر شدم از همه چی ...

دیشب همه اینارو بش گفتم ...گفتم تو تنها کسیی که باهاش حرف میزنم و اینو خودت خووب میدونی ...اما حالا میگم کاش توم جسم داشتی کاش میتونستم بغلت کنم ...کاش سرمو میذاشتم رو پاتو زار میزدم ...کاش میشد ...کاش ...


اما همه اونا کاش بوود ...همه حرفای منم بازم ی فایده ...

بش گفتم میدونم اینقد بدشدم که دیگه دوسم نداری ...میدونم فقط تورو داشتم که وسم داشتیو حالا ندارمت ...

بهش همه چیو گفتم ...گفتم یه جایی از وجودم ...سمت چپ ...سنگین شده ...دلم میخاد درش بیارمو بندازمش دوور ...گف نمیشه ...

میخام همون آدم قبلی باشم ....میخام همون دختر بی دغدغه باشم ... خسته شدم از خودم ... از بی هدفیم ...از تنهاییم ...از همه چی و همه کس ...

باهاش اینقد حرف زدم که دیگه هوا روشن شد ...