شکنجه!!!

یه مدت دارم خودمو شکنجه میکنم ...غذا نمیخورم ...نه این که نخام نه میل به هیچی ندارم ،انگار از همین میل نداشتن لذت میبرم ....

شبا نمیخابمو تا صب بیدارم ...درکل خیلی بخابم 4-6 ساعت در شبانه روزه ...همه دعوام میکنن میگن بخاب اما خابم نمیبره ...لذت میبرم از این کارام ...به حماقتایی که میکنم میخندم ...احمقانه اس ...میدونم ...خوبم میدونم

اعصاب درس درمونیم ندارم ...دلم میخاد تنها یه گوشه کز کنم و برم تو فکر ،نمیخام کسی حرف بزنه ...دلم سکوت، میخاد دلم تنهایی میخاد ...از این همه دروغی که دارم به خودم و بقیه میگم حالم بهم میخوره ..از اینکه اونا مدام میپرسن خوبی بعد من میگم آره

ولی هم من هم اونا میدونن که دارم دروغ میگم ...اما هیچکدوم به روی خودمون نمیاریم ... از اینکه دارم نقش بازی میکنم و خودم نیستم بدم میاد، از اینکه مدام ادعای شاد بودن میکنم ،بدم میاد از این خنده هایی که پشتش پر از دروغه بدم میاد، دلم میخاد تلخ بخندم ...مث زهرمار باشه ...اینقد که حال همه رو بهم بزنم ...متنفرشون کنم از خودم ...

این همه محبتی که بهم میکنن ،این همه دوستی که دوروبرمن ...انصاف نیس نامردی کنم درحقشونو همیشه غم داشته باشه حرفام ...مجبورم دروغ بگم بهشون چون برام عزیزن ...مهمن ...ولیکن چه کنم که بین این دوتا موندم بین خودم بودن یا اونطور که دیگران میخان بودن ...

این وبلاگو واسه همین زدم زدم تا دیگه بهشون غم نگم ،تا دیگه شبا میون گریه هام نگم خوبمو ادعای خندیدنو دربیارم درحالی که اشک از چشام میریزه ...

قبول دارم که اشتباه کردم ...اما ....

همیشه همین اما و اگراس که کر دست آدم میده

اشلی

نمی دونم از کجا شروو کنم .اولین بار با اشلی تو مسنجر اشنا شدم . عید بود . پارسال .اولین ادمی بود که اددم کرد و من نمیدونستم آیدیمو از کجا آورده ...چن بار ازش پرسیدم و سرسری جواب داد ...راستش هنوزم نمیدونم .

من خیلی رابطه خوبی با پسرا ندارم . اونم مث همه برام یه غریبه بود که باید ازش ترسید .هرچن میترسیدم اما حس خوبی نسبت بهش داشتم ...حسی که تو وجود هیچکسی پیداش نمیکردم ...هرچی بود این رابطه شروو شد ...نمیدونم ولی هرچی بیشتر میگذش حس خوبم بهش بیشتر میشد احمقانه بود ولی بود ...ازش خوشم میومد ...بماند که از همون اول زیاد دعوامون میشد و همیشه اون بود که عذرخاهی میکرد ، حتا اگه اشتباه از طرف من بود ...

خلاصه اینکه همیشه رابطمون تو آف گذاشتن بود ...من واسه اون و اون واسه من ...فک کنم حدود یه ماهی گذشت تا وختی که من رفتم یه شب واسش آف بذارم دیدم ،بهم جواب داد ...داشتم ذوق مرگ میشدم ...

خوشحال بودم ...اما الان ....


ادامه دارد...

آغاز!!!

اول هرچیزی سخته ....شروو نوشتم سخته ... مدت هاس دارم فک میکنم چی باید بنویسم ...از کجا باید شروو کنم ... اینجا یه وبلاگ شخصیه ...یه دفترچه خاطرات که دلم نمیخاد هیچکسی اینجا رو بخونه ... اینجا مینویسم چون هیچ جای دیگه امنیت ندارم ...دلم میخاد خودم باشم و همه دغدغه هامو بنویسم ...شاید از افکار مخزخرفم  خلاص شم ...

خلاصه اینجا منو دلم ...

نه میخام ادبی بنویسم نه چیزی که مخاطب داشته باشه ..ترجیح میدم کسی نیاد تو این وبلاگ...کسی نخونه ....سکوت برام بهترین چیزه...


اسکارت شخصیت اساطیری منه ...شخصیتی که با همه وجود دوسش دارم ...

خیلی به هم شبیهیم ...هردو اشلی داریم که مارو نمیخاد...لج باز ...یه دنده ...مقاوم ...