ساعت از دو گذشته بود و همه جا ساکت و تاریک بود ، از رو تختش بلند شد و به دیوار تکیه داد . دستشو گذاش رو بالشتش ،مثل هرشب خیس ِخیس بود . نور گوشیشو انداخ تو صورتشو خودشو توی آینه روبه روش نگاه کرد .
چشماش قرمز شده بود ،صورتش ورم کرده بود اما خب همه اینا طبیعی بود ؛ تنها مشکلش توضیح پلکای ورم کرده ش بود ،یه لحظه فک کرد .... خیلی وقت بود که دیگه کسی ازش راجع به ورم پلکاش نپرسیده بود.یادش اومد که دیگه مشکلی وجود نداره و خیالش راحت شد واسه همین به اشکاش اجازه داد بازم رو گونه هاش بغلتن .
حرفای دوستش تو ذهنش مثل یه نوار تکرار میشد، راجع به گذشته ش با خودش درگیر بود. ذهنش رف به گذشته ها ، یه اون موقع ها که تنها کسش دایی امیرش بود ... نه ذهنش دنبال خاطرات قبل از اون میگشت...رفت به خیلی قبل تر از اون ، تقریبا 5سالش بود ،شب تنها تو تشکش خابیده بود و خرگوش بزرگشو تو بغلش گرفته بود .
صدای مامان از تو اتاق کناری میومد، داش به خاله شو و خاهر بزرگش میگفت چرا اذیتش کردن...خرگوششو محکمتر تو بغلش فشار داد تا صداها کمرنگ بشه تو گوشش ، اون موقع ها خیلی با خدا رفیق بود واسه همین گفت : خدایا میشه یه سوال بپرسم؟! چرا من بدنیا اومدم؟؟؟
یکم سکوت کرد ،انگار جوابشو از خدا گرفت با دستای کوچولوش اشکاشو پاک کرد و گفت :دوست دارم. خرگوششو بوسید و خابید...
بخودش که اومد صفحه گوشیش قفل شده بود ، به ساعتش نگاه کرد از 4 گذشته بود ، هوا داش کم کم روشن میشد .مثل بچگیاش اشکاشو با پشت دستش پاک کرد ، سرشو گذاش رو باشت و گفت : لعنت به این اشکا که هیچوقت تموم نمیشن ...لعنت
این دخترک لعنتی منم ...