مدام از این خانه به خانه دیگری میروم. جایم را در هیچ کجایی پیدا نمیکنم.هرخانه ای را که میسازم با خودم عهد میبندم که خودم باشم و لاغیر ...
پست اول خود خودم هستم ...
پست اول همیشه خاطرهی یک روز خوش و به یاد ماندنی ست .اما همینکه دکمهی انتشاش را میزنم ترس اینکه آشناها و دوستان این دنیای مجازیم از راه برسند و خاطرهی نوشته شده را بدانند یا حتا از دست نوشتههایم تشخیص بدهند که فندق کیست؟ همه وجودم را فرامیگیرد. ترس از اینکه بدانند من کیستم؟ پایه اول وبلاگ نویسیم را اشتباه گذاشتم و حالا دیوارش تا ثریاها کج خواهد رفت ... همین میشود که من میمانم و انبوه حرفای ناگفته ...
پستهای بعدی دیگر رنگ و بوی من را نمیدهند .پستهای بعدی میشوند همان آدم دنیای مجازی ،همان که همهی این کارها را برای فرار از او انجام دادم... همین میشود که دیگر حسی به خانه و کاشانه م ندارم ، همین میشود که باز هم دستم میرود روی دکمهی "حذف وبلاگ" ، همین میشود که کولیوار زندگی میکنم... خسته شدم از بس از این خانه به آن خانه رفتم ... خسته شدم از بس خانههایی را که با عشق ساختم با دستان خودم نابودشان کردم .
میدانم،خوب میدانم مشکل منم .... میترسم سرنوشت اینجا هم بشود عین همهی وبلاگهای گذشته م...
دیشب تمام خوشیهای آن روزم نابود شد...
دیشب که باز هم حرفی دل شکستهم را بیشتر شکاند ،دیشب که نگاه خشمش مرا بیشتر رنجاند و اشکایم را جاری ساخت ، دیشب که تا ساعتها کنج اتاقم در سکوت اشک ریختم برای اولین بار فکر کردم اگر پسر بودم خیلی چیزها را داشتمو خیلی چیزها بهتر میشد... مدتهاس که فکرم مشغول است ، ذهنم دارد ... دارد همه چیز را بهم میبافد ....مدتهاس که ازدواج و طلاق را باهم میبیند و دنبالهروی هم ...مدتهاس میگوید ازدواج کن و طلاق بگیر و از خیلی چیزها آزاد شو...
چرندیاتش هر روز بیشتر مرا در خودم فرو میبرد .من دیگر آن آدم سرخوش دیروز نیستم ، تمام فکر و ذکرم شده تلاش برای آزادی ... آزادی از چی؟؟؟ شاید خودم هم نمیدانم . این یک مبارزه است ؛ مبارزهای که نمیدانم طرفم کیست؟ حریفم را نمیشناسم ...
خود درگیریهایم هرروز بیشتر از دیروز میشوند و عذاب وجدان و خود سرزنشیهایم نیز ...
آدمی نیستم که حرف بزنم ،هیچکس تا به حال حرفی از من نشنیده ،تنها برادرم که حالا کیلومترها از من دور است گاه تک کلمههایی از درونم میشنود... میدانم چقد دوستم دارد و چقد از این حالم دلگیر و داغان است اما نمیتوانم بهتر باشم ...دارم تمام تلاشم را میکنم .
دیشب که تا نیمهی شب حرف زدیم گفت : فندق جانم تو با خودت مشکل داری و راست میگوید ، من با خودم مشکل دارم .مشکلی که ...
بماند....
این حرفها همیشه نیمه رها میشوند انگار اینجا هم نمیتوانم همهی ناگفتههایم را برزبان بیاورم.....
خستهم ،بیش از اندازه خستهم،کاش امروزم آرام باشد...کاش
پ.ن: کاش میتوانستم لبخندهای تلخم را نثار آنانی کنم که دلیل این لبخندها هستند...
این پستو توی فندق نوشته بودم :)
فندق حذف شد....