امشب دلم میخاس واسه اون وبلاگ چن تا پست طنز آماده کنم اما این لعنتی شبمو خراب کرد ....
کاش زنگ نمیزد ...کاش ...
صبی با دیدن عکس مژگان اشکام ریخ ...نمیدونم چرا ...باهاش حرف زدم ...نجوا کردم ..پرسیدم چرا ؟؟؟؟
بعدش عکس اشلیو دیدم و یه ساعتی باهاش حرف زدمو گریه کردم .... اینقد که صدام گرفتو و چشام پف کرد...دلم گرفته بوود ...حالم سرجاش نبود ...
آرووم شدم
خیلی آروم
امروز حالم خوب نبود و تا الانشم همچی روبه راه نبودم اما خو الان خوبم ...
اعصابم هنگه ...خیلی داغون شدم ...سریع دپ میشم ..
یه لحظه میخندم ...یه لحظه بعدش گریه میکنم و با بقیه دعوا ...
کلن سرجام نیسم ...یه جوریم ...خودمم نمیدونم چطوری ... حس غریبی دارم ...
این روزا به خیلی چیزا فک میکنم ..بیشتر به خودم به اشلی ....
یه چیزی توو دم و ذهنم هس که آزارم میده ...اونم اینه که من اشلی و دوس نداشتم و ندارم ...فقط از اون واسه خودم یه حصار ساختم تا آزادیمو حفظ کنم
اینکه واسم شده یه دستاویز آزارم میده ....نمیدونم چیکر باید بکنم ...حالم یه جورایی هنگه دیگه ...
چی بگم ...این فکره خیلی اذیتم میکنه ....
میترسم
میترسم واقعن دوسش نداشته باشم ...