این منم ! که تکه تکه میشوم در میان رویای فشار بازوانت ..
در میان تمام هستی تو و نیستی من ...
در تمام لحظه های بی تو بودن
بی تو ماندن
بی تو لحظه را گذراندن ...
این منم ! که نابود میشوم و دم نمیزنم در میان چکاچک شمشیرهای برنده سخنانت
در میان جملات خردکننده ات
در میان واژه های شکننده ات
در میان قلب سنگیت
در میان تمام نبودنت
این منم ! من فروریخته
من غرق شده در تمام وجودت
من شکست خورده ...
این منم ! من ...
اون شب که بهم جواب داد invisible بود من بهش گفتم اگه نمیخاد ن برم اما بهم گف اگه نمیخاس بهم جواب نمیداد .یه ساعتی چتید بعد خدافظی کردم .. خوشحال بودم همیشه حرف زدن باهاش حس خوبی بهم میداد ...
یه روز بهش گفتم دلم میخاد بهت بگم داداشی اما جواب حرفمو نداد ...یکم مسخره بازی و من مدام تکرار کردم و اون قبول کرد...هر بار بهش میگفتم خیلی دوست دارم داداشی .اون هربار سکوت میکرد .اما من واقعن از اینکه برادر داشتم خوشحال بودم .اشلی جای خالی برادرم پر کرده بود ..واقعن مث یه برادر دوسش داشتم و از اینکه بهش میگفتم داداشی لذت میبردم .اما هیچوخ به این فک نکردم که اونم از این کلمه خوشش میاد یا نه ...
اشلی من خودش یه خاهر داش که عاشقش بود . سارا کانادا زندگی میکرد و مدت ها بود که ندیده بودش ..مامان باباش شش ماه سال اینجا بودن و شش ماه اونجا ...
حرف زدن باهاش بهم روحیه میداد .وختی راجع به درسام حرف میزد وختی اینقد مهم بود واسش خیلی خوشحال میشدم .شاید همینا بود که باعث میشد بیشتر از هرکسی فک کنم اون برادرمه و این حس برام خیلی لذت بخش بوود ...
تا اینکه یه روز ...
ادامه دارد....
نمیدونم دارم با خودم پیکار میکنم ...حسابی زده به سرم اینگار میخام به خودمو و عقایدم خیانت کنم ...از آزار خودم لذت میبرم ...یه جورایی حالم از خودم بهم میخوره ...داره عقم میگیره از خودم ...کارایی رو دارم انجام میدم که قبلن ازش متنفر بودم عذاب میکشم از این حسم لذت میبرم ...دیوونه شدم ... چرا؟؟؟؟
خودمم نمیدونم .به یکی که قبلن ازم خاسته بوود باهاش دوس شم گفتم میخام یه هفته باش باشم ... بم گف نه اما مث خر دارم بش اصرار میکنم ...بد قضاوت نکن
اون تنها آدمیه که بش اعتماد دارم .نمیشناسمش اما میدونم بچچه خوبیه ... ازم سواستفاده نمیکنه ... دلم یه عشق میخاد ..یه عشق که واقعیت باشه ...
این فکر که هیچکی به خاطر خودم دوسم نداره بدجوری داره عذابم میده ...داغونم کرده ... دلم میخاد واسه چن روزم که شده یکی دوسم داشته باشه حداقل فک کنم که دوسم داره
دیگه از تمام دروغای دیگران خسته شدم حالم داره بهم میخوره ...دیگه نمیکشم
چیکار کنم ..بدون تو دارم دق میکنم .دیگه کسی نیس که به حرفام گوش کنه ...منم حالم بده تا خرخره پر شدم از حرفای نگفتنی ... پر شدم پر
دلم گرفته از این روزگار از اینکه دوستام حالشون خوب نیس از این که بلاگستان شده گورستان . همه غم دارن ،همه داغونن ...
از وختی شیرزاد خدابیامرز فوت کرد اینجا عوض شد ..بچچه ها دیگه اون بلاگستانیای شاد سرخوش نیستن...
هر روز یکی غم داره ..هر روز یکی حالش بده و دپه ..هر روز یکی وبشو میبنده ...دیگه تحمل اینچیزارو ندارمم...دارم همه تلاشمومیکنم که شاد بشن اما انگار نمیشه که بشه ..اه لعنت به این زندگی
انگار همه شکست عشقی خوردن ،همه یه جورین
حالام که مامان بزرگا فوت شدن ....چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی حرفا داشتم که تو ایت پست میخاستم بنویسم اما نشد نیومد چن روزی هس که اسنارو نوشتم اما نتشا نزده بودم بلکن بتونم تمومش کنم اما نشد نشد ...
یه مدت دارم خودمو شکنجه میکنم ...غذا نمیخورم ...نه این که نخام نه میل به هیچی ندارم ،انگار از همین میل نداشتن لذت میبرم ....
شبا نمیخابمو تا صب بیدارم ...درکل خیلی بخابم 4-6 ساعت در شبانه روزه ...همه دعوام میکنن میگن بخاب اما خابم نمیبره ...لذت میبرم از این کارام ...به حماقتایی که میکنم میخندم ...احمقانه اس ...میدونم ...خوبم میدونم
اعصاب درس درمونیم ندارم ...دلم میخاد تنها یه گوشه کز کنم و برم تو فکر ،نمیخام کسی حرف بزنه ...دلم سکوت، میخاد دلم تنهایی میخاد ...از این همه دروغی که دارم به خودم و بقیه میگم حالم بهم میخوره ..از اینکه اونا مدام میپرسن خوبی بعد من میگم آره
ولی هم من هم اونا میدونن که دارم دروغ میگم ...اما هیچکدوم به روی خودمون نمیاریم ... از اینکه دارم نقش بازی میکنم و خودم نیستم بدم میاد، از اینکه مدام ادعای شاد بودن میکنم ،بدم میاد از این خنده هایی که پشتش پر از دروغه بدم میاد، دلم میخاد تلخ بخندم ...مث زهرمار باشه ...اینقد که حال همه رو بهم بزنم ...متنفرشون کنم از خودم ...
این همه محبتی که بهم میکنن ،این همه دوستی که دوروبرمن ...انصاف نیس نامردی کنم درحقشونو همیشه غم داشته باشه حرفام ...مجبورم دروغ بگم بهشون چون برام عزیزن ...مهمن ...ولیکن چه کنم که بین این دوتا موندم بین خودم بودن یا اونطور که دیگران میخان بودن ...
این وبلاگو واسه همین زدم زدم تا دیگه بهشون غم نگم ،تا دیگه شبا میون گریه هام نگم خوبمو ادعای خندیدنو دربیارم درحالی که اشک از چشام میریزه ...
قبول دارم که اشتباه کردم ...اما ....
همیشه همین اما و اگراس که کر دست آدم میده